نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





راه و رسم عاشقي

 

من یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد. می توانست، اما رسوايم نساخت  و مرا مورد قضاوت قرار نداد. هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم پذیرفت. هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد
اما من! هرگز حرف خدا را باور نکردم، وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم. چشم هایم را بستم تا خدا را نبینم و گوش هایم را نیز، تا صدای خدا را نشنوم. من از خدا گریختم بی خبر از آن که خدا با من و در من بود
می خواستم کاخ آرزوهایم را آن طور که دلم می خواهد بسازم نه آن گونه که خدا می خواهد. به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد و زیر خروارها آوار بلا و مصیبت ماندم. من زیر ویرانه های زندگی دست و پا زدم و از همه کس کمک خواستم

 .

.

 اما هیچ کس فریادم را نشنید و هیچ کس یاریم نکرد. دانستم که نابودی ام حتمی است. با شرمندگی فریاد زدم خدایا اگر مرا نجات دهی، اگر ویرانه های زندگی ام را آباد کنی با تو پیمان می بندم هر چه بگویی همان را انجام دهم. خدایا! نجاتم بده که تمام استخوان هایم زیر آوار بلا شکست. در آن زمان خدا تنها کسی بود که حرف هایم را باور کرد ومرا پذیرفت. نمی دانم چگونه اما در کمترین مدت خدا نجاتم داد. از زیر آوار زندگی بیرون آمدم و دوباره احساس آرامش کردم. گفتم: خدای عزیز بگو چه کنم تا محبت تو را جبران نمایم
خدا گفت: هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم
گفتم: خدایا عشقت را بپذیرفتم و از این لحظه عاشقت هستم. سپس بی آنکه نظر خدا را بپرسم به ساختن کاخ رویایی زندگی ام ادامه دادم. اوایل کار هر آن چه را لازم داشتم از خدا درخواست می کردم و خدا فوری برایم مهیا می کرد. از درون خوشحال نبودم. نمی شد هم عاشق خدا شوم و هم به او بی توجه باشم. از طرفی نمی خواستم در ساختن کاخ آرزوهای زندگی ام از خدا نظر بخواهم زیرا سلیقه خدا را نمی پسندیدم. با خود گفتم اگر من پشت به خدا کار کنم و از او چیزی در خواست نکنم بالاخره او هم مرا ترک می کند و من از زحمت عشق و عاشقی به خدا راحت می شوم. پشتم را به خدا کردم و به کارم ادامه دادم تا این که وجودش را کاملاً فراموش کردم. در حین کار اگر چیزی لازم داشتم از رهگذرانی که از کنارم رد می شدند درخواست کمک می کردم. عده ای که خدا را می دیدند با تعجب به من و به خدا که پشت سرم آماده کمک ایستاده بود نگاه می کردند و سری به نشانه تاسف تکان داده و می گذشتند. اما عده ای دیگر که جز سنگهای طلایی قصرم چیزی نمی دیدند به کمکم آمدند تا آنها نیز بهره ای ببرند. در پایان کار همان ها که به کمکم آمده بودند از پشت خنجری زهرآلود بر قلب زندگی ام فرو کردند. همه اندوخته هایم را یک شبه به غارت بردند و من ناتوان و زخمی بر زمین افتادم و فرار آنها را تماشا کردم. آنها به سرعت از من گریختند همان طور که من از خدا گریختم. هر چه فریاد زدم صدایم را نشنیدند همان طور که من صدای خدا را نشنیدم. من که از همه جا ناامید شده بودم باز خدا را صدا زدم. قبل از آنکه بخوانمش کنار من حاضر بود. گفتم: خدایا! دیدی چگونه مرا غارت کردند و گریختند. انتقام مرا از آنها بگیر و کمکم کن که برخیزم
خدا گفت: تو خود آنها را به زندگی ات فرا خواندی. از کسانی کمک خواستی که محتاج تر از هر کسی به کمک بودند. گفتم: مرا ببخش. من تو را فراموش کردم و به غیر تو روی آوردم و سزاوار این تنبیه هستم. اینک با تو پیمان می بندم که اگر دستم را بگیری و بلندم کنی هر چه گویی همان کنم. دیگر تو را فراموش نخواهم کرد. خدا تنها کسی بود که حرف ها و سوگندهایم را باور کرد. نمی دانم چگونه اما متوجه شدم که دوباره می توانم روی پای خود بایستم و به زودی خدای مهربان نشانم داد که چگونه آن دشمنان گریخته مرا، تنبیه کرد
گفتم: خدا جان بگو چگونه محبت تو را جبران کنم
خدا گفت: هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان بی آنکه مرا بخوانی همیشه در کنار تو هستم
گفتم: چرا اصرار داری تو را باور کنم و عشقت را بپذیرم
گفت: اگر مرا باور کنی خودت را باور می کنی و اگر عشقم را بپذیری وجودت آکنده از عشق می شود. آن وقت به آن لذت عظیمی که در جست و جوی آنی می رسی و دیگر نیازی نیست خود را برای ساختن کاخ رویایی به زحمت بیندازی چیزی نیست که تو نیازمند آن باشی زیرا تو و من یکی می شویم. بدان که من عشق مطلق، آرامش مطلق و نور مطلق هستم و از هر چیزی بی نیازم. اگر عشقم را بپذیری می شوی نور، آرامش و بی نیاز از هر چیز


[+] نوشته شده توسط پري در 10:46 | |







دلم گرفته...

دلم گرفته ای خدا از همه آدمای بد

نمی دونم چرا باید زنده باشم دوباره من

دلم گرفته ای خدا پس کجایی ای مهربون

بیا دوباره پیش من صدام بکن آروم  آروم

دلم گرفته ای خدا بیا یه لحظه پیش من

فقط به حرفم گوش بده , آروم بشم دوباره من

دلم گرفته ای خدا کاری بکن برای من

اشکای من هی میریزه  نزار بباره دم به دم

دلم  گرفته ای خدا جام دیگه تو این  ورا نیس

بیا منو آروم بکن با اون نگاه گرم و خوش

[+] نوشته شده توسط پري در 9:25 | |







کاش


                             کاش وقتی اسمان بارانی است

                          از زلال چشمهایش تر شویم

                          وقته پاییز از هجوم دست باد

                          کاش مثل پونه ها پر پر شویم

                          کاش اشکی قلبمان را بشکند

                          با نگاه خسته ای ویران شویم

                          کاش وقتی شاپرک ها تشنه اند

                          ما به جای ابرها گریان شویم

                          کاش وقتی ارزویی می کنیم

                           از دل شفافمان هم رد شود

                           مرغ امین هم از ان جا بگذرد

                            حرف های قلبمان را بشنود

[+] نوشته شده توسط پري در 9:17 | |







روزي به دروازه ي شهري رسيدم که آن را رويم گشودند وارد شهر شدم؛ اين همان شهري بود که در
سالهاي انتظارم شوق ديدنش را در رويا داشتم شهري که در دست نگهبانانش شاخه گلهايي بود که استقبال
خسته دلان مي کردند.شهري که پرندگانش سازهاي غريب مي نواختند؛ درختاني که روي تنه آنها اشک شوق
و عشق جاري بود و ريشه همتايانشان را سيراب مي کرد اين شهر جاي آدمهايي بود که قلب در چهره
داشتند و درونشان به ظاهر نمايان بود آري جاي آدمهاي غريب نواز و دل سوخته همين شهر بود کودکاني
کم سن و سال مي ديدم که که عروسک معشوقشان به دست گرفته و به دنبال عشق مي گشتند شهري که
عقربه هاي زماني اش را انتظار رقم زده بود آشفتگاني که به روي پلاس پاره هايي مندرس سجده بر درگاه
معبود کرده بودند تا شايد عشق سلب شده شان به خود باز گردند ديوانگاني که با جام خالي از عشق روزگار
مي گذراندند قايق هايي به گل نشسته، رازهاي پنهان در قلبهاي عاشق و قاصدک هاي در حال پرواز ...
خدايا اينجا کجاست؟شايد شهر صداقت،معرفت و وفا و يا هم شهر گدايان عشق........



[+] نوشته شده توسط پري در 20:47 | |







این روزها


اینجا سرزمین واژگان "واژگون" است

 

                                                 اینجا گنج "جنگ " می شود

 

درمان "نامرد"  و  "قهقهه"   "هق هق" است

 

                                                  و اما...

 

                  

                                       دزد همان "دزد" است و درد همان"درد"....

 

 


[+] نوشته شده توسط پري در 19:7 | |







خدا کند که...

خدا کند خبر به دورترین نقطه جهان برسد
                                                             نخواست او به من خسته جان برسد
شکنجه بیشتر از این ؟؟؟!!!
                                                 پیش چشم خودت کسی که سهم تو بوده به دیگران برسد
چه می کنی اگر او را که خواستی یک عمر
                                                             به راحتی کسی از راه ناگهان برسد
 رها کنی بروند و دو پرنده شوند
                                                             خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد
گلایه ای نکنی بغ خویش را بخوری
                                                             که  هق هق تو مباد به گوششان برسد


                                         خدا کند که...
نه نفرین نمی کنم
                                                          که مباد به آنکه عاشق او بوده ام زیان برسد
خدا کند که عشق  از سرم برود
                                                        خدا کند که فقط زود زمان آن برسد

 


[+] نوشته شده توسط پري در 20:34 | |







دلتنگی هایم

دلتنگیم را برای تو با مداد کودکیم می نویسم ک هیچ گاه ....

دروغ نمی گوید

.

.

دلتنگی هایم را با کدام قایق خیالی روانه ی دل دریایی ات کنم

تا بدانی دلتنگم

.

.

دلتنگ یعنی روبروی دریا ایستاده باشی و ...

خاطرات یک خیابان خفه ات کند

.

.

دلتنگی چیز عجیبی نیست همین است که...

تو دلت بگیردو من نفسم

.

.

دلم عجیب تنگ شده برای تمام لحظه هایی که...

دلت عجیب برایم تنگ میشد

.

.

ب گمانم یادت پنجره ی احساسم را می کوبد چرا ک...

در دلم هوای دلتنگی به پاست

.

.

دلتنگی یعنی:

دقیقه ب دقیقه گوشیتو چک کنی.

وانمود کنی داری ساعتتو می بینی

.

.

دلتنگ ک می شوم به آسمان نگاه می کنم دلخوش می شوم...

ک تو هم زیر این سقفی

.

.

گاهی دلتنگیها زیر نقاب سکوت پنهان می شوند ...

باز هم بیصدا دلتنگت شدم

.

.

دلتنگ کودکیم یادش بخیر...

قهر میکردیم تا قیامت و اما لحظه ی بعد قیامت می شد

 


[+] نوشته شده توسط پري در 11:5 | |







سنگ قبر

 

بر سنگ قبر من بنوسيد خسته بود . اهل زمين نبود. نمازش شکسته بود بر سنگ قبر من بنويسيد پاک بود چشمان او که دائما از اشک شسته بود بر سنگ قبر من بنويسيد اين درخت عمري براي هر تبر و تيشه دسته بود بر سنگ قبر من بنويسيد کل عمر پشت دري که باز نمي شد  مانده بود

 


[+] نوشته شده توسط پري در 16:9 | |







ساز دلتنگی

 

صدای چک چک اشکهایت
را از پشت دیوار زمان می شنوم
و می شنوم که چه معصومانه
در کنج سکوت شب ‌،
برای ستاره ها
ساز دلتنگی می زنی
و من می شنوم
می شنوم هیاهوی زمانه را که
تو را از پریدن و پرکشیدن
باز می دارد آه ،
ای شکوه بی پایان
ای طنین شور انگیر
من می شنوم
به آسمان بگو
که من می شکنم !
هر آنچه تو را شکسته
و می شنوم
هر آنچه در سکوت تو نهفته

[+] نوشته شده توسط پري در 13:28 | |







دختری که پشت یه 1000 تومنی نوشته بود :

 

دختری که پشت یه 1000 تومنی نوشته بو د :

پدر معتادم برای همین پولی که پیش توست مرا یک شب به دست صاحبخانمان  سپرد


خدایا چقدر میگیری تا تو شب اول قبرم قبل از این که تو ازم سوال کنی من از بپرسم

چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 


[+] نوشته شده توسط پري در 19:41 | |







 

 

 خدایا ؛ کسی را که قسمت کس دیگریست،سر راهمان قرار مده

 

 

تا شبهای دلتنگیش برای ما باشد و روز های خوشش برای دیگری 

 

 

 

 

 

حالم را پرسیدند !

 

 

گفتم رو براهم  . . .

 

اما هیچکس نفهمید رو به کدام راهم ! ! !


[+] نوشته شده توسط پري در 20:38 | |







نامه ای از ویکتور هوگو

 قبل از هر چیز برایت آرزو میکنم که عاشق شوی 
  و اگر هستی ، کسی هم به تو عشق بورزد   
  و اگر اینگونه نیست ، تنهاییت کوتاه باشد    
  و پس از تنهاییت ، نفرت از کسی نیابی  
  آرزومندم که اینگونه پیش نیاید      
  اما اگر پیش آمد ، بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی  
  برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی   
  از جمله دوستان بد و ناپایدار   
  برخی نادوست و برخی دوستدار   
  که دست کم یکی در میانشان بی تردید مورد اعتمادت باشد 
  و چون زندگی بدین گونه است 
  برایت آرزو مندم که دشمن نیز داشته باشی
  نه کم و نه زیاد ..... درست به اندازه 
  تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قراردهند    
  که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد    
  تا که زیاده به خود غره نشوی   
  و نیز آرزو مندم مفید فایده باشی ، نه خیلی غیر ضروری    
  تا در لحظات سخت    
  وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است     
  همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرپا نگاه دارد    
  همچنین برایت آرزومندم صبور باشی    
  نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند   
  چون این کار ساده ای است   
  بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند   
  و با کاربرد درست صبوریت برای دیگران نمونه شوی   
  و امیدوارم اگر جوان هستی   
  خیلی به تعجیل ، رسیده نشوی   
  و اگر رسیده ای ، به جوان نمائی اصرار نورزی   
  و اگر پیری ،تسلیم نا امیدی نشوی  
چرا که هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد و لازم است
  بگذاریم در ما جریان یابد  
امیدوارم سگی را نوازش کنی ، به پرنده ای دانه بدهی و به آواز یک
  سهره گوش کنی ، وقتی که آوای سحرگاهیش را سر میدهد   
  چراکه به این طریق ، احساس زیبایی خواهی یافت   
  به رایگان   . . . . . .
  امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی   
  هر چند خرد بوده باشد  
  و با روییدنش همراه شوی   
  تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد   
  به علاوه امیدوارم پول داشته باشی ، زیرا در عمل به آن نیازمندی   
  و سالی یکبار پولت را جلو رویت بگذاری و بگویی  :
  "   این مال من است   "  
  فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان ارباب دیگری است !
  و در پایان ، اگر مرد باشی ،آرزومندم زن خوبی داشته باشی  
  و اگر زنی ، شوهر خوبی داشته باشی  
  که اگر فردا خسته باشید ، یا پس فردا شادمان  
  باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیآغازید   
  اگر همه اینها که گفتم برایت فراهم شد   
  دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم    


[+] نوشته شده توسط پري در 16:22 | |







بي وفا

               

چه زود ازم خسته شدی چه زود از یاد بردی منو

چه زود یکی دیگه اومد جامو گرفت تو دل تو

بهم وفا نکردی و تیشه زدی به قلب من

منو به غم نشوندی و گذشتی از کنار من

نمیدونم به جرم عشق یه عمره که زندونیم

توی آتیش غم تو یه عمره دارم میسوزم

 

 


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط پري در 8:48 | |







گاهی که دلم......

 

 

گاهی که دلم

به اندازه ی تمام غروبها می گیرد

چشمهایم را فراموش می کنم

اما دریغ که گریه ی دستانم نیز مرا به تو نمی رساند

من از تراکم سیاه ابرها می ترسم و هیچ کس

مهربانتر از گنجشکهای کوچک کوچه های کودکی ام نیست

و کسی دلهره های بزرگ قلب کوچکم را نمی شناسد

و یا کابوسهای شبانه ام را نمی داند

با این همه ، نازنین ، این تمام واقعه نیست

از دل هر کوه کوره راهی می گذرد

و هر اقیانوس به ساحلی می رسد

و شبی نیست که طلوع سپیده ای در پایانش نباشد

از چهار فصل دست کم یکی که بهار است

 

 


[+] نوشته شده توسط پري در 11:50 | |







غم تنهایی

 

 

   

به راستی چقدرسخت است خندان نگه داشتن لب ها
درزمان گریستن قلب ها

 

وتظاهربه خوشحالی دراوج غمگینی
وچه دشواروطاقت فرساست گذراندن روزهایی تنهایی وبی یاوری
درحالی که تظاهرمی کنی هیچ چیز برایت اهمیت
ندارد

اما چه شیرین است درخاموشی وتنهایی
به حال خود گریستن وبازهم نفرین به تو ای
سرنوشت!

 

 


[+] نوشته شده توسط پري در 8:31 | |



صفحه قبل 1 2 صفحه بعد